
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 632
بازدید ماه : 649
بازدید کل : 22910
تعداد مطالب : 193
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1
نام شما : |
ایمیل شما : |
نام دوست شما: |
ایمیل دوست شما: |
لیوان اب را روی میز گذاشت و نگاهی به ساعتش انداخت.یک ربعی از رفتن نیکا می گذشت دوباره شماره نیکا را گرفت.مثل دفعات قبل خاموش بود. نگران نگاهی به اطراف انداخت.اشاره ای به گارسون کرد و در خواست صورت حساب داد.بعد از چند لحظه گارسون صورت حساب را روی میز گذاشت.کاغذ را برداشت و نگاهی به ان انداخت.پوزخندی روی لبش نشست. شاید از پرداخت صورت حساب شانه خالی کرده بود و این طور نمی خواست کم بیاورد. دستش را به طرف جیب کتش برد و کیف پولش را بیرون کشید. چشمانش گرد شد.هیچ پولی در کیفش نبود. نگاهی به جیب های کتش انداخت.مطمئن بود دیشب حدود 200تومان در کیف گذاشته.
بلند شد و نگاهی هم به جیب های شلوارش انداخت.بعد از کلی گشتن متوجه گارسون شد در همین حال صدای نیکا در گوشش پیچید:نمی خوای دستات و بشوری؟
به احتمال زیاد کار خودش بوده. خجالت زده دست از گشتن برداشت. امیدوار بود به عابر بانکش رحم کرده باشد.با دیدن عابر کارتش ذوق زده ان را به طرف گارسون گرفت و گفت: از این کم کنین.
گارسون رمز را گرفت و از او دور شد.به سرعت کتش را به تن کرد و به طرف پیش خوان رفت بعد از گرفتن کارت از رستوران بیرون زد.نگران نیکا بود.شاید اتفاقی برایش افتاده باشد.
سوار ماشین شد و نگاهی هم به ماشین انداخت اینبار مطمئن بود کار نیکا بوده.ماشین را به حرکت در اورد و تمام عصبانیتش را روی پدال گاز خالی کرد.نزدیکی خانه قسمتی از عصبانیتش فروکش کرده بود.به دنبال راه حلی بود تا این کار نیکا را تلافی کند. به احتمال زیاد حواسش به کارت نبوده وگرنه تصمیم داشته بلایی سر او بیاورد. در همین حال صدای زنگ موبالش بلند شد. نگاهی به شماره انداخت و با ارامش دکمه پاسخ را فشرد: سلام مادر عزیزم.
-:سلام پسر بی معرفتم.
-:شرمنده می فرمایید
-:کجایی معین؟نمی گی یه سری به این پیر زن بزنم ببینم مرده هست یا زنده؟
-:خدا نکنه،دور از جون.انشاا...سایه اتون صد سال دیگه هم روی سر ما خواهد بود.
-:کفر میگی پسر؟من این همه عمر و می خوام چی کار؟ پاچه خواری هم نکن بخشش در کار نیست!
-:مامان!
-:مامان.مامان نکن.امشب برای شام منتظرتم.اون دختری هم که گفتی بیارش تا ببینم.
فکر شیطانی از ذهنش گذشت.گفت: این حا نیست مامان.با دوستش رفتن شمال
-:تو خجالت نمی کشی؟
-:چرا مامان؟
-:دختر و تک و تنها فرستادی شمال؟
-:مامان با دوستش رفته.
-:مگه تو دوستش و می شناسی؟
-:نه.
-:پس چی میگی؟مگه نگفتی این دختر دستت امانته؟
-:بله مامان.حق با شماست دیگه تکرار نمی شه.
-:افرین پسرم پس برای شام منتظرم.
-:چشم مامان.خداحافظ
-:مواظب باش خداحافظ.
گوشی را قطع کرد و از اولین بریدگی دور زد.
*********
پشت فرمان نشست و با لبخند به راه افتاد.
زیر لب زمزمه کرد:اصفهان!
پوزخندی زد.فکر کرده می زارم بره.امکان نداره.
با خیال راحت به دسته کلیدش روی داشبورد خیره شد و ماشین را به حرکت در اورد.از تصور نیکا در ان حالت لبخندی روی لبش نشست. باید کاری می کرد با زندانی کردنش نمی توانست او را از رفتن منصرف کند. مطمئن بود با اینکار نیکا مصمم تر شده است.
***********
با خستگی روی صندلی ولو شد.چند ضربه به در خورد.به سرعت خود را جمع و جور کرد.منشی وارد اتاق شد و گفت: تموم شد.
-:خوبه.واسه فردا صبح که به بیمارا وقت ندادین؟
-:نه.
-:باشه می تونید برید.
-:با اجازه.خداحافظ
سرش را تکان داد و گفت: خدانگهدار
منشی از اتاق بیرون رفت. شماره یکی از دوستانش که در دانشگاه مشغول بود گرفت: سلام احسان جان
-:سلام اقای دکتر.چه عجب؟راه گم کردی؟
-:ای همچین.خوبی؟خانومت چطوره؟
-:خوبیم.می گذرونیم.تو چطووری؟
-:ای منم بد نیستم.
-:خداروشکر.پسر مگه زندگی تو چشه بد باشی؟زن نداری بگی مسئولیت دارم. بچه نداری مگه چی شده؟
-:ای.دلخوشی ندارم.
-:هان.اون دلخوشیتم زنه که باید بگیری.می خوای واست استین بالا بزنم.
-:نخیرمگه خودم دستم کجه؟
-:گفتم شاید از پارسال که ندیدمت کج شده.
-:به کوری چشم تو سالمم.
-:بایدم سالم باشی.عشق و حال مجردیت و می کنی.
-:تو که این همه از زندگی مشترک شاکی بودی چرا زن گرفتی؟
-:اخه گرم شده بودم زده بود به کلم.نفهمیدم دارم چه غلطی می کنم.
-:تو الانشم گرمی.کی عقل داشتی که الان بار دوم باشه؟
-:عقل داشتم که نمی زاشتم تو دکتر شی بیفتی به جون مردم.
-:خودتم اعتراف می کنی؟
-:خیلی خب داداش بگو ببینم چکاری از دستم بر میاد که تو بعد از این همه مدت یاد من افتادی؟
-:راستش غرض از مزاحمت...
-:دیدی گفتم یه کاری داری.حالا بگو...
-:اخه تو می زاری بگم؟عرضم به حضورت یکی از اشناها دانشگاه اصفهان قبول شده.می خوام اگه میشه انتقالش بدم اینجا
-:چی قبول شده؟
-:دقیق نمی دونم.فکر کنم حسابداری.
-:باید ببینم چیکار میشه کرد.راستی ناقلا طرف کیه براش این همه مایه گذاشتی تو که سرت بره واسه کسی کاری نمی کنی.
-:ای بی انصاف واسه کسی هم نکرده باشم.واسه تو یکی کم نذاشتم.
-:یادم نمیاد.
-:باید اون مخت و بازسازی کنی.
-:اونم به چشم کی بیام خدمتتون؟
-:برای چی؟
-:پاکسازی مخم دیگه.
********
نظرات شما عزیزان:
وارد خانه شد.کیفش را روی مبل گذاشت و با ارامش به طرف اتاق نیکا رفت.کلید را از جیبش بیرون کشید و در را باز کرد.در همین حین ضربه ای به پایش خورد.نیکا با عصبانیت گفت:
احمقققققققق و از اتاق بیرون رفت. لنگان لنگان به دنبالش رفت و گفت: چی شد خانم کوچولو جا موندی؟
نیکا با عصبانیت به طرفش برگشت و گفت: آره ولی به هر حال از اینجا میرم مطمئن باش!
ابروهایش را بالا انداخت و گفت: عمرا اگه بتونی بری. یا انتقالی یا می مونی سال دیگه اینجا قبول میشی.
-:به همین خیال باش.به تو چه؟ این همه زحمت نکشیدم یه سال پشت کنکور بمونم.
-:پس انتقالی بگیر.چون حق نداری بری اصفهان یا هرجای دیگه.
به طرفش رفت و در حالی که از کنارش رد میشد زیر گوشش زمزمه کرد: تازه نمی تونی اونجا تنها بمونی خانم ترسو.
شریف در حالی که پایش را ماساژ میداد گفت:-مشکلی نیست که ... میدونی من برات جورش کردم..گفتم که نمیتونی جایی بری...
نیکا با عصبانیت به سمتش برگشت و گفت:-خب خب خب..دیگه امری نداری شاه آقا؟؟
-نُچ!!
نیکا از فکری که از ذهنش عبور کرده بود لبخندی بر لبش نشست و گفت:-پس نمیخوای از اینجا برم؟؟
-معلومه که میخوام ...ولی خب میدونی...خشکیه شانسه دیگه...بابات به من سپردتت!
-باشه هرجور میلته!
شریف شانه ای بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت..
فردا صبح وقتی شریف از خانه بیرون رفت نیکا با عجله ساک کوچکش را در دست گرفت و روی برگه ای نوشت:آقا شریف...من دیگه نمیخوام زندگی کنم...دلم برای بابام تنگ شده....متاسفم...خداحافظ تا قیامت...با خنده نامه را روی تختش گذاشت و با گوشی اش به آرژانس زنگ زد
-بله ..
-سلام یه ماشین میخوام
-مقصدتون خانوم
-خیابان..
-باشه تا ده دقیقه بعد آماده باشین
-باشه
ده دقیقه بعد از خانه بیرون آمد و در ماشین نشست ....با شیطنت خنده ای کرد و گفت:-شریف دارممممم برات!
نیم ساعت بعد به مقصد رسید ..از ماشین پیاده شد و زنگ در را زد
-کیههههه
صدایش را کلفت کرد و گفت:-پلیس هستم اگه میشه یه لحظه بیاید پایین
صدای عسل بود که با نگرانی پاسخ داد
:-ا آقا ...چی شده؟؟ تورو قرآن راستشو بگین...مامانم کسی رو کشته؟؟وای نکنه من ؟؟و بعد گوشی را گذاشت..نیکا سری تکان داد و خندید و در همین حین عسل در را باز کرد و با دیدن نیکا عصبانی شد و با مشت به بازویش زد..
-خاک عالم!! اینجا چیکار میکنی؟؟؟ایش این چه طرز اومدنه؟؟ داشتم سکته میزدم.....
-هی روزگار...اومدم یه چند روزی اینجا بمونم....
عسل او را داخل خانه کشید و در را بست ...خانوم بزرگمهر با دیدن نیکا با خوشحالی به سمتش رفت و گفت:-به سلام دخترم...از این طرفا؟؟دیگه یادی از ما نمیکردی؟
نیکا با خجالت جواب داد
-چیکار کنیم خاله جان....بخدا وقت نمیشه...
-باشه عزیزم....اشکال نداره بیا تو بیاتو...
هر سه وارد هال شدند و خانوم بزرگمهر به سمت آشپزخانه رفت...عسل و نیکا روی مبل نشستند و عسل با لبخندی مرموز گفت:
-خب تعریف کن...از این طرفا؟؟
-هیچی ...میدونی پسره ی پررو چی میگه؟؟
عسل با هیجان گفت:-چییییییییی میگه؟؟
نیکا دهنش را کج کرد و گفت:-تو بدون اجازه ی من جایی نمیری!! من صاحب تو ام...
عسل با خنده گفت:-خببببببب از این خبرا بود و ما خبر نداشتیم؟؟؟
نیکا مشتی به بازوی عسل زد و گفت:-برو بابا....عمرااا
-آره جون عمه ات ....عمرا.....
-حالا اینو ولش کن ...دانشگاه قبول شده بودم اونم اصفهان...میخواستم برم...
-بری؟؟؟ حالا چرا نرفتی؟؟
-ایش پسره ی کثافت...روزی که پرواز داشتم در رو روم قفل کرد...
در همین حین خانوم بزرگمهر با سینی چای و شیرینی وارد جمع این دو نفر شد و هر سه شروع به صحبت کردن کردند.....
************
یک هفته گذشت و نیکا بالاخره تصمیم خودش را گرفت...هر چقدر با خود فکر کرد گفت همین یک هفته هم زیاد بود...نگاهش را به دوستش دوخت و گفت:-خب دیگه رفع زحمت می کنم.....واقعا مرسی پذیرایی خوبی بود...
عسل دوستش را در آغوش کشید و زیر گوشش زمزمه کرد:-شب عروسی مارو هم دعوت کن
نیکا طبق عادت اولیه با مشت به بازویش زد و گفت:-خررر...روزی صدبار بهت میگم عمرا تو بگوو نه!!
عسل خنده ای کرد و گفت:-باشه برو...تو کی مارو آدم حساب کردی که بخوای به حرفمون گوش کنی!
نیکا با خانوم بزرگمهر هم خداحافظی کرد و با هیجانی که هر لحظه امکان داشت فوران کند به سمت خانه بازگشت...در طول این هفته شریف صدباری به او زنگ زده بود ولی او فقط بار اول که شریف متوجه غیبتش شد را پاسخ داد یاد مکالمه افتاد و خنده اش گرفت
-الوووو ..الووو نیکا کجایی؟؟ توروقرآن این کار رو نکن...من من به بابات ...
نیکا صدایش را نازک و بی حال کرد و گفت:-نه دیگه دیره...دارم یه جای دووووور میرم...خدا..حافظ
بالاخره به مقصدرسید از ماشین پیاده شد و کرایه را حساب کرد....از آسانسور پیاده شد و به سمت در منزل رفت...قلبش از هیجان تند تند میتپید..نفس عمیقی کشید و زنگ در را فشار داد ..پس از چند ثانیه در باز شد...نیکا از دیدن شریف با آن سر و وضع متعجب شد...موهای آشفته و ژولیده لباس های نامرتب...حتی اصلاح هم نکرده بود...شریف با بغض گفت:-برگشتی؟؟نیکا تا خواست جواب بدهد شریف دستش را بلند کرد و کشیده ای محکم به صورتش زد...کشیده آنقدر محکم بود که اشک در چشمان نیکا جمع شد...پس از ثانیه ای شریف او را به سمت خودش کشید و محکم بغل کرد...نیکا هیچگونه عکس العملی نشان نداد....خودش هم دلش برای او تنگ شده بود....صدای بغض دار شریف را شنید
-آخه دختره ی دیوونه نمیگی بری من چیکار کنم؟؟نمیگی من از عذاب وجدان میمیرم؟؟ نمیگی باید فردا پس فردا جواب باباتو بدم؟؟قطره ای اشک از چشم های نیکا فرو ریخت..پس او بخاطر حرف پدرش ..آهی کشید و با سرعت خودش را از بغلش بیرون کشید.
-آخه میخواستم بفهمی چه حسی داره آدم دانشگاه قبول شه ولی دیگه نتونه بره....
-دیوونه من برات ...درستش کردم...قبولی تهران رو گرفتی...
نیکا از شدت هیجان کنترلش را از دست داد و پرید و برای اولین بار لپ شریف را بوسید و داد زد
-آخ جووووووووووون
در همین حین صدای زنی را شنید که گفت:
-پس این همون دختره اس که اینقد درموردش حرف ززدی؟؟ این همونیه که پسرمو از کارو زندگی انداخته ها؟؟؟
نیکا با تعجب به سمت زن برگشت و حدس زد که مادر شریف باشد...با خجالت فکر کرد پس او همه چیز را دیده است
نیکا سرش را پایین انداخت و گفت:-سلام نیکا هستم...وآب دهنش را قورت داد
مهدیه به سمتش آمد و او را در آغوش کشید و گفت:
-سلام عروس نازنینم....
نیکا مبهوت او را نگاه کرد اما شریف ناگهان زد زیر خنده و گفت:
-مامان اذیتش نکن بیچاره فردا باید بره دانشگاه ....
مهدیه خانوم با لبخندی گیرا گفت:
-پسرم اذیتش نمیکنم ...حقیقتو گفتم ...
و تا ساعت سه نصف شب هرسه دور هم جمع شدند و از هر دری حرف زدند....
**************
به اطراف نگاه کرد ..هرکسی جایی برای خود انتخاب میکرد...دیگر تقریبا جایی نمانده بود....او همیشه دوست داشت پشت میز اول جا بگیرد...پس به ردیف اول نگاه کرد.....با خوشحالی به سمت جای خالی رفت و با کمی فاصله از پسر نشست...پس از لحظاتی مردی بلند قد و چهارشانه با عینک ته استکانی وارد کلاس شد ....
-سلام سامانیان هستم....درس تئوری حسابداری 1رو با شما خواهم داشت.... و از اینجا بود که شروع به حرف زدن کرد...حدود ده دقیقه گذشته بود اما سامانیان فقط حرف میزد....پسر بغلی به آرامی گفت:-ای بابا چقد فک زد...نمیگه خوابمون میبره؟؟ در همین حین برگشت و به نیکا نگاه کرد ....و از دیدن نیکا خنده ای کرد که باعث شد نیکا از جا بپرد...نیکا که تا لحظانی پیش در خوابی عمیق فرورفته بود به پسر نگاه کرد...چشم هایی مشکی و پوستی سفید و رنگ پریده...بلوز آبی شطرنجی..هیکلی نبود اما متوسط بود...لب و دماغ معمولی....با تعجب گفت:-هااا؟؟ چی گفتین؟؟ نفهمیدم؟؟
پسر در حالی که میخندید گفت:-اووووه مارو باش با کی حرف میزدیم!! داشتم میگفتم این معلمه چقد زرزر میکنه که دیدم بعله!! شما که اصلا فک نکنم متوجه چیزی بودید آخه اینجوری بودید و دستش را زیر سرش گذاشت و ادای خواب بودن را درآورد...پس از لحظاتی هردو شروع به حرف زدن کردند که ناگهان آقای سامانیان با صدای بلند گفت:-شمااا...شما دونفر از کلاس من بیرون....نیکا سری تکان داد و با گفتن ببخشید استاد از کلاس بیرون رفت و پسر هم که نیکا فهمید اسمش سیامک هست دنبالش آمد....هردو از کلاس که خارج شدند به هم نگاهی کردند وزدند زیر خنده...
نیکا دوان دوان از خانه خارج شد.
لبخندی بر لبش نشست.در تمام یک هفته به دنبال او بود.
نگران از حالش. اما این دختر بچه او را به بازی گرفته بود.
دیشب وقتی او را دید در وهله اول با دیدنش خوشحال شد.اما به یاد یک هفته سیلی محکمی به گونه اش نواخت. پوست سفید صورتش خیلی زود به قرمزی تبدیل شد. اشک در چشمانش جمع شد و نگاه معصومانه اش را به چشمانش دوخت.
ناخوداگاه او را در اغوش کشید.
به پدرش قول داده بود اما به خوبی می دانست این فقط قسمتی از ماجراست. با داشتن سی و سه سال سن نزدیک سه سال به هیچ دختری توجهی نداشته اما این دختر بچه او را به زندگی گذشته باز گردانده بود. در چشمانش چیزی بود که او را تسلیم هوس می کرد. در برابر نیکا ضعیف بود.ضعفی که در برابر کسی نداشت. نیکا زندگی عادی را به او برگردانده بود. زمانی که در اغوش نیکا افتاد.صورتش فاصله ای با صورتش نداشت.نگاهش به طرف لب های نیکا کشیده شد. یعنی کار این چنین او را غرق کرده بود که حتی احساستش را فراموش کرده بود؟ عکس العمل هایش ارادی نبود و این عذابش می داد.
هر چه بود نیکا برایش شیرینی زندگی بود.حضورش،لجبازی هایش،خیره سری هایش به خصوص نگاهش برایش جذاب بود.
از کنار پنجره دور شد و به طرف کاناپه رفت.
دیشب تا ساعت سه بیدار بودند. به زودی مادرش بیدار میشد. روی ان ولو شد.بعد از ظهر شیفت بود.
********
دوست نداشت به این زودی کوتاه بیاید.
از بازی با او لذت می برد. ترساندنش عادی شده بود و تصمیم نداشت مثل دفعه پیش او را به مرز جنون برساند.باید فکر جدیدی می کرد.اما مسائل بیمارستان و مطب باعث می شد از فکر کردن به این موضوع باز ماند.
-:اومده بودم این طرفا کار داشتم.گفتم بیام دنبالت.با هم بریم خونه.
نیکا نگاهش را به او دوخت و گفت: زحمت بی خودی کشیدی اقاشریف...
میان حرفش پرید و گفت: چرا گیر دادی به شریف؟
نیکا ابروهایش را بالا کشید و گفت: پس چی صدات کنم؟از اسمت خوشت نمیاد برو عوضش کن.
با حرص پاسخ داد: خوب شد گفتی.با این سنم نمی فهمیدم.
-:تقصیر خودته.فقط قد کشیدی عقلت کار نمی کنه.
-:شما که عقلت کار میکنه نفهمیدی شریف فامیلی منه نه اسمم؟!!
نیکا در صندلی اش فرو رفت و گفت:راس میگی؟
-:نه دروغ میگم.
-:پس اسمت چیه؟
-:یعنی تو اسم من و نمی دونی؟
-:نه.اگه می دونستم که مرض نداشتم با فامیلیت صدات کنم؟
-:شایدم داشتی.از تو بعید نیست.
-:نخیر نمی دونم.
-:خب حالا چرا داد می زنی؟معین.اسمم معینه.
-:معین.
-:بله معین.
-:اقامعین باید به اطلاعتون برسونم من خونه نمی رم میرم شرکت.
-:نه میری خونه.
-:باید برم سرکار.
-:لازم نیست دیگه بری سرکار.
نیکا از جا پرید:چی؟به تو چه؟
-:هر چی به تو مربوط شه به منم مربوطه.
-:باید برم.ریسم اخراجم میکنه.
-:بهتر.در ضمن قبلش تو استفا دادی؟
-:یعنی چی؟
-:بعد به من میگی خنگ.یعنی تو دیگه تو اون شرکت کار نمی کنی.یعنی من با شرکت حرف زدم و گفتم دانشگاه قبول شدی و نمی تونی بری شرکت.حتی به صورت نیمه وقت. پس از این به بعد میشی خونه درست و می خونی!
نیکا با فریاد داد زد :چیکار کردی؟
-:کاری که قبلا باید میکردم.محیط اونجا مناسب تو نبود.
-چیزی گفتی؟؟
-نه...با دوستم قرار دارم اگه میشه همینجا نگه دار...
-با کی؟؟
-با عمه ام...خب با دوستم دیگه
-میدونم میگم با کدوم دوستت؟؟
-همون که یه هفته رو باهاش گذروندم....عسلللللل
-آهان...خب کی برمیگردی؟؟
-هی ساعتای هشت یا نه...
-باشه ....زود بیای ها
-باشه باشه...
معین ماشین را نگه داشت و نیکا بدون خداحافظی ار ماشین پیاده شد....معین خداحافظی گفت و از آنجا دور شد....نیکا دست تکان داد و گفت:-تاکسی تاکسی....
****
-ولی آقای کیانی ...من قبلا گفته بودم متاهل نیستم...من حتی این آقارو نمیشناسم....شما چرا منو اخراج کردین؟؟دیگه از شما بعید بود ها!!
-ببین خانوم...اون آقا اومد گفت شوهر شماست و شما الان درس و دانشگاه داری دیگه اجازه نمیده بیای منم خب باور کردم
-حالا شما هنوز که کسی رو بجای من نیاوردی ...خب منو دوباره بگیر..خواهششش
آقای کیانی به چشم های آبی او خیره شد و پس از لحظاتی فکر گفت:-باشه....ولی اگه دفعه بعد دیر بیای دیگه ...
-باشه باشه....فقط یه چیزی...اگه این آقا باز اومد اصلا به حرفش گوش ندین ها....
-باشه الان برو به کارت برس تا ببینم چی میشه...
نیکا با خوشحالی از جا برخاست وبه سمت در رفت تا به کار های عقب مانده اش برسد...
*****
ساعت حدود نه شب بود که کنار آسانسور رسید...با بی حالی دکمه طبقه پنجم را فشار داد و منتظر ماند...در آسانسور باز شد و مردی را دید که پشتش به او است و دارد از توی کیفش دسته کلیدی را در می آورد...با خود فکر کرد حتما همسایه شان هست پس با لبخندی خسته گفت:-سلااااام لحظه ای نگذشت که مرد برگشت و از دیدن نیکا متحیر شد
-ا تویی؟؟؟
-ا شمایین؟؟
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-شما اینجا چیکار میکنی؟؟
-اینجا خونمه!!
-اینجا خونه منم هست!
-ا پس همسایه ایم؟؟
نیکا شانه ای بالا انداخت و گفت:
-آره دیگه لابد همسایه ایم....
سامک در را باز کرد و تعارف کرد
-بفارمایید تو بانو!
نیکا حس آزار دادن معین دستش داد پس با خوشحالی گفت:-
چرا که نه...؟
پس هردو وارد خانه شدند...نیکا به اطراف نگاه کرد....شکل خانه مثل خودشان بود ولی دکورشان فرق میکرد....از هرچیزی بیشتر پیانوی سفید رنگ کنار پنجره بزرگ خودنمایی میکرد...نیکا بی توجه به سیامک به سمت پیانو رفت و گفت:
-میزنی؟؟
-آره هر از گاهی یه قطعه ای میزنم و میخونم
-ا چه جالب ....میشه الان یکی بزنی و بخونی؟؟
-آره..فقط واستا چای و از اینجور چیزا بیارم...
-نه نه....مرسی مزاحمت نمیشم...اصلا چیزی نمیخوام بخورم...
-باشه هرجور راحتی
سامک نشست و شروع به زدن کرد...آهنگ دیگه دیره مازیار فلاحی را ماهرانه زد و خودش هم شروع به خواندن کرد..
وقتی رفتی یک نگاه نکردی چاره شد وداع..دل بکن که دیگه دیرههههه
...
نیکا روی کاناپه نشست و به صدای بم و زیبای او گوش داد....به نیمرخش نگاه کرد...بنظر میرسید پسر خوبی است...دوست داشتنی...نگاهش را از او گرفت و دوباره به آهنگ گوش کرد...بغضش گرفت...چشم هایش را بست ویاد معین افتاد...این مرد چقدر اورا آزار داده بود اما او...عاشق این روانی بود....آهی کشید و چشم هایش را باز کرد....
آهنگ تمام شد و نیکا شروع به دست زدن کرد
-آفرییییییییییییییییین عالی بود....واقعا صدای قشنگی داری...آفرین
-مرسی بابااا...همچین هنری هم نکردم ها...
-آره جون عمه ات....اگه میشه به منم یاد بده...خواهشششش
سیامک با خوش حالی لبخد زد و گفت:-باشه چرا که نه؟؟
نیکا لبخندی زد و گفت:-واقعا ممنون سیامک
************
نیکا زنگ در را فشار داد....در باز شد و معین با چهره ای در هم او را به داخل دعوت کرد
-کجا بودی؟؟
-علیک السلام
-سلام...میگم کجا بودی؟؟
-خونه آقا شجاع
-اه اینقد اذیت نکن میگم کجا بودی؟؟
نیکا آب دهنش را قورت داد و گفت:-وااا! چرا داد میزنی؟؟ خب با عسل بودم دیگه....مگه ظهر بهت نگفتم؟؟؟
تُن صدای معین بالا رفت و گفت:-آره گفته بودی....ولی نگفتی تا یازده شب تو بیرون پلاسی!!
نیکا چشم هایش را گرد کرد و گفت:- وا اصلا به تو چه؟؟؟ زندگی خودمه...احمق..و به سمت پله ها رفت صدای معین را شنید که میگفت:-احمق؟؟؟ باشه از فردا بهت نشون میدم احمق کیه!!!از فردا خودم میام دنبالت و میارمت خونه....فهمیدی؟؟
نیکا پوزخندی زد و دیگه جوابی نداد......
**********
وارد کلاس شد و سر جایش نشست..اصلا حوصله محاسبه و ریاضی را نداشت....به سیامک نگاه کرد و گفت:
-هی در چه حالی؟؟
سیامک در حالی که با انگشت اشاره سرش را میخاراند گفت:
-ها؟؟ خوبم...فقط دیشب بخاطر جنابالی وقت نکردم خوب درس بخونم....الان دارم مرور میکنم...میدونی که امروز درس میپرسه...
-اشکال نداره بااااباااااا...فوقش میگی نخوندم...
-اه نیکااااااااا ...دیووونه شدی؟؟ من جلسه قبل هم گفتم نخوندم گفت این جلسه میپرسه...
-باشه باباااا خودم میرسونم
-انشالله
آقای سامانیان وارد کلاس شد و پس از حضور و غیاب یک راست رفت سر اصل مطلب
-خب الان بیاد....سیامک آشاری..پای تخته...
سامک در حالی که زیر لب غرولند میکرد پا شد ورفت پای تخته...سامانیان اول چند تا سوال حفظی پرسید که سیامک بدون هیچ کم و کاستی توضیح داد اما بعد سوالی از کتاب داد و گفت اینو حل کن....وخودش نگاهش را به بیرون از پنجره دوخت...سیامک با بیچارگی برگشت و به نیکا نگاه کرد نیکا چشمکی زد و اشاره کرد یک دقیقه صبر کند...فرمول را با خطی گنده طوری نوشت که سامک بفهمد چی به چی هست...وقتی نوشتن را تمام کرد دفتر را بالا گرفت و سیامک فرمول را دید و با خوشحالی جواب را نوشت...
-آقا تموم شد...
سامانیان در حالی که عینک ته استکانی اش را تکان میداد گفت
-خب ....آفرین عالیه...فقط یه چیزی....کاش او دستیارت اینقد تابلو بازی در نمیاورد تامن نفهمم!! هردو بدون هیچ حرفی از کلاس بیرون!
سیامک و نیکا با لب و لوچه ای آویزان از کلاس بیرون آمدند...
-ای باباااااااا راس میگه تابلووو
-بروباباااااا حالا منو بگو میخواستم به کی کمک کنم....
-حالا ولش کن....میگم بیا کلاسای امروز رو بپیچونیم بریم یه جایی؟؟
-کجا؟؟
-یه جایی مناسب سن و سال تو!!
-بریم
**********
نیکا با دیدن شهر بازی باذوقی کودکانه دست هایش را به هم کوفت و گفت:-وایییییییییییییی از بچگی عاشق شهربازی بودممم....وای سیا عاشقتممم و بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد...سیامک سری تکان داد و با خنده گفت:-این واقعا بچه اس....والبته دیووونه!
********
ساعت نه شب بود که هر کسی وارد خانه خود شد ...نیکا تا در را باز کرد قیافه ی درهم معین را دید....قلبش از ترس شروع به تند تند تپیدن کرد
-خب این دفعه کجا بودی؟؟
-من....من...منو از کلاس بیرون کرد
-خب...واسه چی؟؟
-هیچی...فکر کرد..من.من به یکی...از بچه ها...تقلب رسوندم...بیرون کرد..
صدای معین بالا رفت و گفت:
-که تقلب رسوندی؟؟ ها؟؟؟ توئه ااحمق چیکار میکنی؟؟ آخه نمیگی من باید از دست تو چی بکشم؟؟ فکر کردی من نمیدونم تو امروز کجا بودی؟؟ با کی بودی؟؟؟
نیکا سعی کرد لبخند بزند گفت:-ا خب تو..تو دانشگاه بودم...کلاس داش..تیم
-دروغ نگو...از دروغ گو ها متنفرم....واز جایش برخواست و از خانه بیرون رفت.....نیکا بغضش را فرو داد و روی کاناپه دراز کشید...اصلا حوصله دعوا را نداشت
****************
نیکا در اتاق معین را زد..
-معین ....معین..دانشگام دیر شد...
-به درک...خودت بروو.....
نیکا جا خورد....با اخم گفت:-خب پول ندارم...چیکار کنم؟؟
-با همون همسایه ی احمق برو....
نیکا شانه ای بالا انداخت و گفت:-باشههههههه کاری نداری؟؟
-برو گم شو!!
نیکا زهرخندی زد و گفت:-خدافظ!
سلااااااام سیا!!...می