جستجو

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 39
بازدید ماه : 38
بازدید کل : 18283
تعداد مطالب : 193
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



موضوع : <-CategoryName-> عکس های و نوشته های دلتنگی
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:عکس های دلتنگی ,عکس های و نوشته های دلتنگی ,

من عمرم را با نگاه کردن در چشم مردم گذرانده ام،

چشم تنها جای بدن است که شاید هنوز روحی در آن باقی باشد.


 

بقیه ادامه مطلب><

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> جدیدترین عکس های عاشقانه1
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392برچسب:جدیدترین عکس های عاشقانه1,

بقیه ادامه مطلب؟<>

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> جملات عاشقونه زیبا


میدونی خدا

تو دنیات

گاهی اوقات آدما به جایی می رسن که دلشون می خواد

داد بزنن و بگن

"بسه دیگه نمی کشم"

میدونی من به اونجا رسیدم

صدا
ی خورد شدنم رو حس می کنم

اما عرضه ی فریــــــــــــــــــــــــــــــاد زدن ندارم

شاید اگه داد بزنم سریع بیای

ولی مثل آدمی شدم که می خواد داد بزنه و انگار

یکی جلو دهنش رو گرفته


واست نوشتم چون نتونستم داد بزنم

حس بدی دارم

تنهایی شکستن با وجود اینکه بدونی

چند نفر دوست دارن خیلی بده

اینکه فقط به خاطر اونا تحمل کنی

و بازم مثل همیشه در جواب سوالاشون بگی

خیلی خوبم و بزنی زیر خنده

تو دنیات ماسک زندگیت بهم چسبیده خدا

خدایا التماست می کنم

همه دنیایت ارزانیِ دیگران !

ولی ...

    آنکه دنیایِ من است

      مالِ دیـگری نباشد...

 

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> جملات عاشقانه جدید

 

گریه کن بشین
عکسِ عشقتو ببین
ولی جای گله نیست
عاشقی یعنی همین
حق داری بهونه
از هر چیزی بگیری
ولی حق نداری بری

بقیه در ادامه مطلب؟>
ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> جملات عاشقانه دوستان سری 1
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:جملات عاشقانه دوستان سری 1,

               مهدی:یاد تو از خاطرم کم رنگ نمیشود

                                                                     حتی اگر شب تمام رنگ های زمین ر

avatar تبسم می‌گه:

سکوتـــــــــــــ …
و دیگر هیچ نمی گویم …!
که این بزرگترین اعتراض دل من استـــــــــ ـ
به تو …
سکوت را دوستـــــــــ دارم
به خاطر ابهت بی پایانشـــــــ …..

مطالب بسیار زیباست برای بقیه مطالب به ادامه مطلب بروید؟

ا

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان آناهیتا فصل 10
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان آناهیتا فصل 10,

رمان آناهیتا فصل 10

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان آناهیتا فصل9
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان آناهیتا فصل9,

رمان آناهیتا فصل9

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان آناهیتا فصل8
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان آناهیتا فصل8,

رمان آناهیتا فصل8

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان آناهیتا فصل 7
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان آناهیتا فصل 7,

رمان آناهیتا فصل 7

به ادامه مطلب:

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان آناهیتا فصل 6
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان آناهیتا فصل 6,

رمان آناهیتا فصل 6

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان آناهیتا فصل5
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان آناهیتا فصل5,

رمان آناهیتا فصل5

به ادامه مطلب:

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان آناهیتا فصل 4
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان آناهیتا فصل 4,

رمان آناهیتا فصل 4

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان آناهیتا فصل 3
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان آناهیتا فصل 3,

رمان آناهیتا فصل 3

 

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان آناهیتا فصل 2
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان آناهیتا فصل 2,

فصل 2

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان آناهیتا فصل1
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان آناهیتا فصل1,

فصل 1

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان پرتگاه عشق فصل7
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان پرتگاه عشق فصل7,

 فصل 7

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان پرتگاه عشق فصل6
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان پرتگاه عشق فصل6,

  فصل 6

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان پرتگاه عشق فصل 5
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان پرتگاه عشق فصل 5,

  فصل 5

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان پرتگاه عشق فصل 4
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان پرتگاه عشق فصل 4,

  فصل 4

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان پرتگاه عشق فصل3
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان پرتگاه عشق فصل3,

فصل3

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان پرتگاه عشق فصل2
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان پرتگاه عشق فصل2,

  فصل2

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان پرتگاه عشق
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان پرتگاه عشق,

 فصل 1

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان آن روی ديگر عشق فصل4و5
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان آن روی ديگر عشق فصل4و,

    فصل4و5

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان آن روی ديگر عشق فصل 2 و3
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:رمان آن روی ديگر عشق فصل 2 و,

      فصل2و3

به ادامه مطلب

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> رمان آن روی ديگر عشق
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : سه شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:رمان آن روی ديگر عشق ,

      فصل 1

به ادامه مطبل بروید

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> ✿✿کی گفته من شیطونم
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:✿✿کی گفته من شیطونم,
 
ماشین رو پارک کردم پیاده شدم ....
کیفم رو از روی صندلی پشت برداشتم .....
وارد کافی شاپ شدم یک دفعه همه ی سر ها برگشت به طرفم ...
مخصوصا پسر ها جوری به ادم نگاه میکردن که انگار هیچی تن ادم نیست ...
خاک بر سرت ساحل مجبوری یه مانتوی تنگ بپوشی ...
داشتم همین طوری میز ها رو برسی میکردم که صدای ساحل گفتن یه نفر مجبورم کرد که برگردم .....
یه پسر..............بقیه ادامه مطلب

 

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> تا اونجا که یادمه همش گفتن
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:تا اونجا که یادمه همش گفتن,

 

گفتم دوسش دارم گفتن چرت نگو
گفتم عاشقشم گفتن بچه ای واسه عاشق شدن
گفتم دل شکستم گفتن مگه چندسالته
گفتم دوریش عذابم میده گفتن فراموشش کن
گفتم صدامونمی شنوه گفتن چون نامرده
گفتم اهل فراموش کردن نیست گفتن ساده ای
گفتم خیلی هارودوست داره وخیلی هااونودوست دارن گفتن پس به دردنخوره
ولی کسی ازم نپرسید.........
آهای دخترچرااین همه ناله می کنی ..........
چرااین همه دردداری............
چیشده که این قدربغض کردی ازسوالای ما........
روموبرگردوندم به روشون ودادزدم بسه دیگه دلموبیشترازاین نشکنین.......
خدای من شایدهمه رودوست داشته باشه .شایدمنورنجونده باشه ولی ارزششونداره که پیش شماکه فقط بادیده هاتون قضاوت می کنین سنجیده بشه بسه دیگه بسه

نظر یادتون نره

:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:,

داستان کوتاه مردی که فقط می خواست بگوید سیب

 

می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد، قلمی نداشت، می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند. می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد. می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند. می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود. می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد. می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود. می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت. می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود. می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت. می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد، می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند. آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود. یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرددلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب..

موضوع : <-CategoryName-> داستان عاشقانه زیبا شماره 2
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:داستان عاشقانه2,

 

يه داستان زيباى عاشقانه:اسم من فرهاد هست ماجرا مربوط مي شه به سال پيش وقتي که تازه دوم دبيرستان رو تموم کرده بودميه دختر رو که اسمش ليلا بود چهار سال بود دوست داشتم و براي اينکه يه کلمه باهاش حرف بزنم روزشماري مي کردم و شب و روز نداشتم هر شب که همه مي خوابيدن بيدار مي شدم تو عالم خودم باهاش حرف مي زدم .يه روز که گوشيم دستم بود ديدم از يه شماره ناشناس برام يه پيامک اومد بعد اينکه دنبال شماره گشتم ديدم شماره ليلاست همينو که فهميدم باورم نشد يعني تا الانشم باورم نيست از خوشحالي فقط مي تونستم گريه 

 

يك داستان عاشقانه ى زيبا

 

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
موضوع : <-CategoryName-> داستان عاشقانه زیبا
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:داستان عاشقانه,

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و…

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

 

ادامه مطلب را دنبال کنيد...
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:,

داستان عاشقی شیوا...حتما بخونید

رفتم جلو در ک سیاوش(پسر داییم) و ببینم کسی پیشش بود منم رفتم کنارشون ازش پرسیدم چند سالته هم سن بودیم...
چند روز بعد سیاوش و دیدیم ازش پرسیدم پسره چیزی بهت نگفته؟ ازش شمارمو خواسته بود ک گفته بود با کسی دوست نمیشه/اخه من 3 سالی میشد با هیچ پسری نبودم/دیگه حرفی نشد در موردش تا ی مدتی... ی شب ک همگی خونه ی مامان بزرگم بودیم ازش پرسیدم بازم چیزی بهت گفته ک دوباره گفته بوده به سیاوش گفتم شمارمو بده بهش.وقتی فرستادش همون موقع بهم اس ام اس داد منم مثلانمیشناسم ک کیه جوابشو دادم ک شمارمو از کجا اوردی وکی هستی و... نگفت کیه.میخاست ببینمش ک بشناسمش... چند روز بعد ک داشتیم با هم صحبت میکردیم گاف داد ب اسم اصلی خودش قسم خورد منم مثلا اون موقع شناختمش... بهش گفتم من نمیتونم دوست دخترت باشم فقط در حد ی دوست عادی اونم قبول کرد/اصلا از پسرا خوشم نمیومد/ ما تو نیمه ی دوم مهر با هم صحبت کردیم شاید بعد اولین صحبتی ک با هم داشتیم دو بار دیگه با هم حرف زدیم تا ابان ماه ک گفت این جوری نمیتونه منم اصلا برام مهم نبود گفتم باشه خدافظ....
بودو نبودش مهم نبود واسم حتی ی لحظه ام یادش نمیافتادم
دیگه نه از اون خبری شد نه من تا اسفند ماه شب چهار شنبه سوری بود دیدمش ی لحظه
چند روز بعدش سیاوش بهم گفت ک گفته کاش باهام بود... تو عید بود پیش دختر خالم بودم حوصلمون سر رفته بود ی دفعه یادش افتادم بهش زنگ زدم رفته بود شمال مست بود باهام بد صحبت کرد زنگ زدم ب سیاوش گفتم ج
چند روز بعدش معذرت خواهی کرده بود اما من بدم اومد ازش....
نمیدنم چی شد چرا شد اما تو اردیبهشت باهم دوست شدیم/کاش نمیشدم/تو مدرسه ک بودم اس میدادم بهش روزامون میگذشتن ومن بیشتر بهش وابسته میشدم/باورم نمیشد من به ی پسر ؟؟؟ تو نظرم غیر ممکن بود/ی شب رفتم پارک دیدمش واسه چند دقیقه بعدشم رفت...
چند بار دیگه ام هم دیگه رو تو پارک دیدیم/بهش بد عادت کرده بودم/یکم دیوونه بود زود از هر چیزی عصبانی میشد.یشب باهام خیلی بد صحبت کرد ازش پرسیدم مگه دوسم نداری؟گفت نه ندارم اون شب حالم خیلی بد شد اما بعد این ک از بردنو دکتر بهتر شدم حتی جواب اس ام اس امم نداد کارم شده بود گریه/عادت کردن از دوست داشتن بدتره/مثل دیوونه ها همش ب گوشیم نگاه میکردم ک شاید ی اس یا زنگ بزنه ک نزد.طاقت نداشتم نباشه 2 روز بعد بهش اس دادم اونم جواب داد بعدشم معذرت خواهی کرد و دوباره با هم بودیم.میرفتم خونه ی مامان بزرگم ک بهش نزدیک تر باشم دیگه باورم شده بود ک بدون اون سخته .چند بار رفتیم بیرون ی بارم با سیاوش اومد خونمون .از اون روز ب بعد همش احساسش میکردم /دوسش داشتم اما نمیخاستم باور کنم/بهش خیلی گیر میدادم چرا این جا رفتی؟چرا با فلانی رفتی؟چرا تا الان بیرونی؟ چرا نیومدی پیشم و خیلی چیزای دیگه... ی روز عصبانی شد ب قول خودش رفته بودم رو مخش زنگ زد بهم گفت دیگه شمارتو نبینم رو گوشیم منم بدونه هیچ حرفی قطع کردم دیگه ام زنگ نزدم . فرداش ب دوستم پیشنهاد دوستی داد با پرویی تمام اخه خیلی رو داشت ب منم زنگ میزد انگار ک هیچ اتفاقی نیافتاده منم خیلی سرد جوابشو میدادم اما تو دلم از این ک زنگ زده بود خوشحال بودم ...دیگه زنگ نزد تا ی شب ک من دوباره رفتم خونه ی مامانیم منو دید اس داد ک غرورم اجازه نمیداد بهت زنگ بزنم/خدایی پرویی رو داری؟/ هم ب من زنگ میزد هم ب دوستم بهش هیچی نگفتم ازم خواست ک برگردم اما من دیگه بهش ب حرفاش اعتماد نداشتم همون موقع تصمیم گرفتم ک ی کاری کنم عاشقم بشه بعد ولش کنم خوردش کنم واسه همین قببول کردم اس ام اس بازی شروع شد هر دقیقه و هر ثانیه از هم خبر داشتیم بیرون بیشتر میرفتیم باهم صحبت تلفنی دیگه وقتایی ک نبود انگار ک ی چیز گم کردم همش ناراحت بودم حالم باهاش خوب بود اونم دیگه دوسم داشت هر بار ک میخاستم تصمیمو عملی کنم انگار ک بخام خودمو گول بزنم میگفتم هنوز کم دوسم داره اما حقیقت ی چیز دیگه بود نمیتونستم بدون اون زندگی کنم هر روزدوست داشتم بیشتر میشد بیشتر نگرانش میشدم شده بود جونم .... ی روز صبح ک از خواب بیدار میشدم اس نداده بود اون روزم جهنم میشد زود زنگ میزدم بهش دلم همیشه براش تنگ بود انقدر دوسش داشتم ک وقتی میدیدمش نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم انقدر زیاد ک حتی ب مامانشم حسودیم میشد ک پیش مامانش هست اما پیش من نه... روزو شبم شده بود شایان
ی روز رفتم خونشون البته ب اسرار اون/فکر بد نکنید/انقدر مرد بود ک ب این چیزا فکر نکنه... بغلش کردم تا حالا همچین حسی نداشتم تو اون لحظه هیچی برام مهم نبود ... منو اورد خونه ی مامانیم خودشم رفت...
عاشقش شده بودم هیچوقت فکرشم نمیکردم ک بتونم ی پسرو انقدر زیاد دوست داشته باشم روزام با عشقم همش قشنگ شده بودن یکم بهم گیر میداد اخه من دوستای زیادی داشتم ک هر روز بیرون بودیم خوشش نمیومد منم ک فقط اون برام مهم بود ب همشون گفتم ک دیگه باهاتون نمیتونم باشم عشقم خوشش نمیاد زیاد برم بیرون ... تقریبا تنها شده بودم منی ک اون همه دوست داشتم فقط چند تا از دوستام مونده بودن برام ک با اوناام رابطم خیلی کم رنگ شده بود
قید هر چیزی و میزدم ک با اون باشم دیگه بیشتر ب ایندمون فکر میکردم ی دنیا مشکل میدیدم تو راهمون با بابایی ک من داشتم حتی فکرشم نمیشه کرد ک اجازه بده من با اون ازدواج کنم
باید درس میخوند کارشو درست میکرد خودش میگفت 3 سال دیگه اما تو 3 سال ب هیچ جا ا نمیرسید خیلی فکر میکردم اما .....
با اون همه قول هایی ک بهش داده بودم جا زدم بهش گفتم ایندم مهم تر از اونه بابام برام ارزش بیشتری داره اما گفتم ک دوسش دارم واسش میمونم همه شرطایی ک گذاشتمو قبول کرد اونم بد دوسم داشت وقتی اینارو بهش گفتم گریه کرد منم صورتم خیس شده بود از اشک اما نذاشتم متوجه بشه الکی هی چرت و پرت میگفتم ک بخنده طاقت نداشتم صدای با بغضشو بشنوم بعد از چندتا قول واسه این ک دلمونو خوش کنیم ک واسه همیم خدافظی کردیم
فردای اون شب بردنم بیمارستان من واقعا نمیتونستم بدون عشقم زندگی کنم همش گریه میکردم همه فکر میکردن ک واسه جواب کنکورمه ک این جوری شدم کسی خبر نداشت ک دلم داغونه از بی خبری دق کردم میخاستم تو تنهایی خودم بمیرم اما تنهام نمیذاشتن خودمو زدم ب خواب تا از اتاقم برن بیرون وقتی رفتن انقدر گریه کرده بودم ک وقتی صبح مامانم اومد داروهامو بده هنوز بالشتم خیس بود...
از اونم دیگه خبری نداشتم چون خودم بهش گفته بودم نمیتونستم بهش زنگ بزنم .اون شب بهش گفتم زنگ نزنه اگه بزنه ناراحت میشم اونم واسه اینکه منو ناراحت نکنه زنگ نمیزد .حتی از سیاوشم نمیشد بپرسم ازش خبر داره یا نه چون اونم از این ک دیگه ما با هم نبودیم خوشحال شده بود ... ب جز خاطره های قشنگی ک باهاش داشتم دیگه هیچی نداشتم ازش....
بعد از گذشت چند وقت ی کم حالم بهتره اما باهر چیزی ک من و یادش میندازه اشکام در میاد من تو خیالم دارمش ی جوری ک انگار دارم باهاش زندگی میکنم باهاش حرف میزنم ازش سوال میپرسم اما سوالام بی جوابن ...
هنوزم اسمش ک میاد دلم میلرزه من ی عشق و تجربه کردم با شایان...
تا این جاشو شیوا تو دفتر خاطراتش نوشته بود بقیشو من میگم(سیاوش)
تا چند وقت حالش بد بود تا این ک ی روز شایان و با دوست دخترش دید دیگه با هیچکس حرف نمیزد حتی ی بار شایان و اوردم پیشش اما با اونم دیگه حرف نزد... شیوا سهمش از این عشق دیوونگی بود.....
 
نظر تونو راجع به داستان بدید